دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

آدم ها با قلم شان حرف میزنند ،
اشتباه نکنید ،
مخاطب خود قلم است،
حکم چاه را دارد!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶
    ماهی
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶
    نقشه

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است


گاهی یک درد ساده معده میشود بهانه ای برای فکر کردن. تازه میفهمی نه هیچ دلسوزی ای و نه هیچ بیخیال کننده ای به دردها نمیخورند. برای دردت فقط درمان میخواهی. به هر دری میزنی برای درمانش. در همان اوج دردهایت درست همین که به یاد خدا میافتی همه چیز آرام میشود. هر چند مدام یک حس گنگ مزخرف، که معلوم نیست از کجا به سراغت آمده، تشویقت میکند به درد فکر کنی و چهره ات به طرزی نسبتا ناخودآگاه به شکلی درآید. شکلی که هر کس با دیدنش به عمق دردت پی برده و سعی کند آرامت کند.

همین که قصد میکنی به سمت بیمارستان بروی دردت کمی آرام میشود. شاید فقط به خاطر آنکه امیدت به بهبودی و درمان زیاد شده درد را فراموش کرده ای. بگذریم از این که چقدر دروغ چاشنی دردت میکنی که اگر دکتر تو را دید خیال واهی به سرش نزند که درد کمی داری. در راه برگشت اگر هنوز درمان نشده ای دردت شدیدتر از همیشه خواهد شد. در این میان کافیست با کسی روبرو شوی که لااقل به ظاهر چندین برابر تو درد دارد، آنوقت حتی روی آن را نداری، درد هم اگر داری چیزی را بروز دهی.  

محمدهادی شادمهر
۲۸ تیر ۹۳ ، ۰۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت نوزده و نه دقیقه بود. بوق، باز شدن در و بعد حرکت. شاید بهتر بود مثل همیشه، اول حرکت، بوق و بعد باز شدن. سپس تنظیم کردن سرعت و به اندازه نگه داشتن کارت روی دستگاه، یعنی کمی قبل از به صدا درآمدن بوق آن را برداری. و بعد با حالتی به خود مطمئنانه از جلوی دیدگان سنسورها عبور کنی. حال درون دنیایی شده ای که با تمام تکرار هایش به گونه ای غافل گیرانه، لحظات مختلفی را برایت رقم زده است. درد بوده، خنده بوده، دور همی های دوستانه، تنهایی، تفکر و گاهی هم خواب.

کمی بعد وقتی بدون هیچ حرکت خاصی، از همان حرکت ها که دیگر کارت دارها ناچارند انجام بدهند، از بین درهایی که گویی به افتخار تو کنار رفته اند، عبور میکنی. دو دستت را به سمت دو طرف در میبری و حرکت نمادینی را انجام می‌دهی که خودت هم تعریف خاصی برایش نداری. حرکتی که برایت کمی شادابی به همراه دارد که یحتمل ناشی از همان اندک غیر معمول بودن است. و حال خروج از دنیایی که از این به بعد به گونه ی دیگری خواهد بود.

یقین داری خیلی بیشتر از پولی که برایش خرج کرده ای از او کار کشیده ای. به یاد حرف های دوستت افتاده‌ای. سال پیش همین حوالی بود که نمیدانم از چه بحثی رسیدید به موضوع مترو و کارت های یکساله ای که میتوانند کمک حالی برای امسال تو باشند.

ساعت هفت و سی و سه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه. هنوز تلفن بین گوش و شانه اش گیر کرده بود،"چه جور کارتی میخواید؟". " نمیدوم، چجوری هست؟". "از سه تومن به بالا". پنج تومنی ای که در دستم خشکش زده بود، به سمت دریچه بردم تا دیده شود،" پنج تومنی بدید". روی برگه کنار کارت نوشته بود هزار و پانصد بیانه و بقیه هم میشود میزانی که فعلا، حق دارم از اینجور وسیله ها استفاده کنم.

یکی دو متر مانده بود به دریچه های خروجی. نمیدانم هجوم صدای بوق ها تلنگری زد یا چیزی دیگر. ناگهان به خودم آمدم. لحظه ی دشواری بود. یا باید در طول این دو قدم، که حالا به خاطر تکاپوی ذهنی ام کمی کندتر میگذشت، کارت را از جیبم در میآوردم و اصطلاحا کارتی میزدم، یا دچار خسرانی عظیم میشدم. بالاخره بوق، باز شدن در، شاید هم بالعکس. روی صفحه نوشته بود،"اعتبار باقی مانده 3320 تومان".

محمدهادی شادمهر
۲۰ تیر ۹۳ ، ۲۰:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

با اینکه شاید پنج، شش سال بیشتر نداشت، به گونه ای لبخند به لبانش پیوند میزد، که به طور قطع لبخند متناظری به لب های تو هم القا میشد. از آن چهره‌هایی نداشت که شیطنت میبارانند. به راحتی باعث میشد پدربزرگش که مدام نگران مسؤولیتش برای مواظبت از او بود، چهره ای مضطرب داشته باشد. درست رو در روی من نشسته بود. خیره بود به پنجره آن طرف اتوبوس. طوری به اطرافش بی محل بود که برایش فرقی نداشت، وقتی پاهایش را بی محابا بالا پایین میبرد دمپایی اش به شلوار کسی میخورد یا نه.

بالاخره راضی شد روی پاهای پدر بزرگ بنشیند و فضایی را خالی کند برای دیگر ایستاده ها. خیال پدر بزرگ را هم راحتتر کرده بود. آخر نگران بود، نکند نوه اش با ترمزی بی ملاحظه خطری را تجربه کند. چشم هایش یحتمل درختان به ردیف شده ای را دنبال میکرد که فاصله چندانی از ما نداشتند. مجبور بود تند و تند آن ها را جا بجا کند و نگاهش را از شاخه درختی به شاخه بعدی پرتاب.

ناگهان نظرش به کودک خردسالی پرت شد که در بغل پدر ایستاده اش، آرام گرفته بود. با لحنی شاداب آن پسرک از همه جا بیخبر را برای پدر بزرگ توصیف میکرد. من که تازه متوجه حضور او در نزدیکی خودم شده بودم، فهمیدم آن طرف هم حلقه ای از نگاه و لبخند به دور آن کودک شکل گرفته است. حلقه ای که در بین مسافرانی چونان اخم آلود به خوبی مشخص بود. هر چند عده ای، درست مثل بعضی لحظه های من، سعی داشتند فقط در ذهن بخندند و هیچ چیز بروز نکند.

محمدهادی شادمهر
۰۵ تیر ۹۳ ، ۲۰:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر