دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

آدم ها با قلم شان حرف میزنند ،
اشتباه نکنید ،
مخاطب خود قلم است،
حکم چاه را دارد!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶
    ماهی
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶
    نقشه

۲ مطلب با موضوع «پر نگار» ثبت شده است


شاید از نظر شما، هم سن و سال های آن روز من باید سرشان را گرم توپ ها، عروسک ها و یا تبلت و کنسول های بازی می‌کردند. یا در مدارس، درگیر نمره و تقلب می‌شدند. اما حال و روز ما به گونه دیگری رقم خورده بود.

 

تقریبا ده سال پیش بود. آن روزها شخص اول سرزمینمان شورای ارزشمندی در اختیار داشت؛ شورایی متشکل از ۱۱۵ انسان ۱۲-۱۳ ساله. نمی گویم کودک یا نوجوان زیرا کارهای آن روز ما چندان شباهتی به کارهای کودک و نوجوان های این روزها نداشت. هر چه اتفاق ها پیچیده‌تر و دست اول‌تر بودند، کار ما بیشتر می‌شد و باقی اشخاص سرزمین استراحتشان بیشتر.


SkyWheel

 

ایده‌اش را اولین بار از یاسر شنیدم. می‌گفت هر خشونت انرژی منفی خودش را دارد و خشونت علیه خشونت این را دو برابر می‌کند. اوایل خیلی خوب و جذاب به نظر می‌رسید. اما بعد که ایده را منتشر کردیم، از یک جایی دیگر از دستمان خارج شد. گروه «اجتماع آزاد» آن را به سمت برنامه‌های مطلق گرای خودش می‌برد و گروه «ابر مهربانی» سمت احساسات تندش.

 

بعد از کشمکش‌های بسیار، طرح کاملی شکل گرفت که توانست رای ۸۷ نفر را به خودش جلب کند. طرح به طور کلی قانون منع خشونت علیه خشونت نام گرفت. از مهمترین بخش های آن منع مجازات‌های قضایی و عدم استفاده از سلاح گرم حتی در بخش‌های امنیتی بود.

 

در مراحل تصویب طرح اعتراضات و تظاهرات بسیاری شکل گرفت. موافقانش، هر تظاهرات را نشانه‌ای می‌گرفتند برای ارزشمندتر کردن طرحشان و هر بار قدرت بیشتری کسب می‌کردند. بالاخره بعد از هشت ماه طرح به کرسی نشست و عملیاتی شد. به سرعت سلاح های گرم از بخش های مختلف پس گرفته شد و زندان های خالی آن زمان مهر و موم هم شدند.

 

همه چیز خوشایندتر از قبل شد. در مصاحبه‌ها حرف از نوعی احساس آزادی جدید به میان آمده بود. اما تغییرات خاصی در رفتار مردم دیده نمی‌شد. شادی‌ها و آزادی‌ها همان بود و شهرها همچنان رنگارنگ و دلنشین بودند. آزادی جدید گویا فقط گوشه‌ای از ذهن و روح مردم را رهایی بخشیده بود.

 

آن روز خاص سه شنبه بود. طبق هر هفته ساعت ۱۶ در سالن اجتماع جمع شده بودیم. بادها خبر بدی را در گوشم زمزمه کرده بودند. دل آشوب بودم. اما جلسه تفاوتی با جلسه‌های دیگرمان نداشت. اتمام کار کمی قبل از تاریکی هوا اتفاق افتاد. هنگام خروج به سمت مسیرهای خاصی راهنمایی شدیم. به سمت ساحل می‌رفتیم. از فضای سر بسته که خارج شدیم صداهای عجیب به گوشمان رسیدند. در دوردست گرد و غباری انسانی به پا بود و به سرعت به طرفمان می‌آمد. تعجب و سوال بزرگی که در وجود همه ما گیر کرده بود به ترس و وحشتی بزرگتر تبدیل شد و بیرون ریخت. همهمه و هیاهو همه گیر شد. شخص اول و چند تن دیگر هم در کنارمان بودند و سعی می‌کردند تا آرام بمانیم و به سمت و سوی مورد نظر برویم.

 

لبه ساحل که رسیدیم شگفتی اصلی اتفاق افتاد. نوعی نهنگ غول پیکر از آب بیرون زد. روی آن شهر کوچک و رنگارنگی قرار گرفته بود. بدون هیچ حرفی به درون آن شهرک رفتیم. محفظه هایی چند نفره و نگهدارنده هوا در بخش‌های مختلف آن وجود داشت. سوار که شدیم نهنگ غول پیکر به سرعت به درون آب سرازیر شد. آنقدر پایین رفت و دور شد که اثری از ما پیدا نکردند. مدت زیادی در گوشه اقیانوس، جایی که دیده نمی‌شدیم اما اخبار آشوب سرزمینمان را دنبال می‌کردیم، در نزدیکی سطح آب، مستقر بودیم.

 

قانون جدید همسایگان حسودمان را وسوسه کرده بود. آرام ترین منطقه جهان بودیم و جز شادی آزاری نداشتیم برای دیگران. به هر حال این‌ها برای مورد هجوم واقع نشدن کافی نبود. همه‌ی آشوب در یک صبح تا عصر رخ داده بود و تنها کار مفید ما در برابرش همین فرار و پنهان شدن بخش کوچک جامعه بود. مردمانی که زنده مانده بودند حال خوشی برایشان نمانده بود. تنها رنگ باقی مانده در شهرها خاکستری شده بود.

 

شبانه روز جلسه داشتیم و با تحلیل لحظه به لحظه‌ی اوضاع، دنبال راه حل می‌گشتیم. سطح امید جامعه از ۹۸ به ۵ درصد رسیده بود و این قضیه کار را برای عملی کردن هر برنامه‌ای دشوار می کرد. طرح و لایحه‌ها داشت شکلی عملیاتی به خود می‌گرفت که موقعیت‌مان لو رفت. از هوا و سطح دریا به سمتمان سرازیر شده بودند. راهی جز فرار نداشتیم و به سویی مخالف در شتاب شدیم. در همان هیاهو ناگهان یاسر با خوشحالی تمام فریاد کشید. جمع شدیم و خیره به خبر جدید روی صفحه نمایش. سطح امید در شهر به ۷درصد رسیده بود و این در ذهن همه‌ی ما یک ایده را روشن می کرد. نهنگ به سمت پایین رفت و از آنجا به پشت خط دشمن و یا به تعبیری به سوی سرزمینمان تغییر مسیر داد. سطح امید به سرعت، رو به بالا، در حرکت بود.

محمدهادی شادمهر
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر روز صبح، کمی پیش از آفتاب، خودش را به بالای تپه‌ی چمنزار شرقی می‌رساند. سه‌پایه چوبی‌اش یک متر آن طرف‌تر از تک چنار سیصد ساله، با کمی خش‌خش برگ‌های خشک، جای همیشگی‌اش را روی زمین پیدا می‌کرد. بعد نوبت چهارپایه نقاشی‌اش بود. آن را رو به شمال می‌گذاشت. چپ‌دست بود. تا وقتی‌که خورشید کامل دیده نمی‌شد دست به قلم‌مو نمی‌برد. خیره می‌شد به انبوهی از رنگ‌های قرمز، نارنجی و بنفش. بعد هر چه دیده بود پرت می‌کرد روی صفحه سفید کنار دستش. البته باز اکراه داشت از ندیدن و کور نشدن.

SunFlower


تازه بیست-سی رأسی برای خودم دست و پا کرده بودم. کار هر روزم شده بود گردش و گرداندن. آن روز به بهانه تنوع‌طلبی، مسیر هر روزه‌ام را عوض کرده بودم. البته تاوانش گرمای بیشتر بود و کور شدن چشم‌هایم چه در مسیر رفت، چه برگشت. با سر و صدای زیاد زنگوله‌ها به بالای تپه رسیده بودم که دیدم به سرعت قلم‌مویش را به در و دیوار پارچه می‌زند. می‌ترسید حتی کمی از آن احساس را فراموش کند و جایی از صفحه خالی بماند.

چند روز اول چندان حواسم را پرت نکرده بود. آخر نمی‌توانستم درست و حسابی ببینمش. تمام زیبایی‌اش درون حلقه آتش بلعیده می‌شد. گاهی به جمع کردن وسایلش می‌رسیدم، گاهی غرق تماشا که بود، گاهی هم اصلاً نبود ولی هنوز جای سه‌پایه‌اش روی چمن‌ها دیده می‌شد.

یک روز اما آن‌قدر زود رفتم که اگر نیمی از گوسفندان هم در تاریکی گم می‌شدند، حس نمی‌کردم. پا جای سه‌پایه‌اش گذاشتم و خیره شدم به هیچ. کم‌کم هجوم پرتوها آغاز شد و میخکوبم کرد. انگار می‌دانست امروز نوبت من است و از قصد کمی دیرتر می‌آمد. شاید هم کمی عقب‌تر ایستاده بود وقتی من را آن‌طور مجذوب دقایق بی‌نظیر خورشید دیده بود. شاید هم تمام آن مدت با دستانی پر از وسایل چوبی پشت سرم ایستاده بود و من هیچ نفهمیده بودم.

وقتی دیگر توان دیدن نداشتم و برگشتم درست پشت سرم بود. نگاه سنگینش نه به من که هنوز به خورشید خیره بود. مانند ظهور عکس در تاریکخانه، کم‌کم چهره‌اش روی چشمانم شکل می‌گرفت. یا خورشید هر روز صبح پرتوهایش را از چشمان او می‌گرفت یا بالعکس، هر چه که بود نتوانستم بیشتر از ۹ثانیه به چشمانش خیره شوم. سرم را پایین انداختم و کورکورانه به سمت گله‌ی نصفه‌نیمه شده‌ام رفتم. او هم درحالی‌که هنوز خیره مانده بود، آرام وسایل نقاشی‌اش را می‌چید. نمی‌دانم نقاشی آن روزش چقدر نسبت به روزهای دیگر متفاوت می‌شد، اما چوپانی من به‌کلی دگرگون شده بود.

محمدهادی شادمهر
۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر