دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

آدم ها با قلم شان حرف میزنند ،
اشتباه نکنید ،
مخاطب خود قلم است،
حکم چاه را دارد!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶
    ماهی
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶
    نقشه

آقتابِ گردان

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

هر روز صبح، کمی پیش از آفتاب، خودش را به بالای تپه‌ی چمنزار شرقی می‌رساند. سه‌پایه چوبی‌اش یک متر آن طرف‌تر از تک چنار سیصد ساله، با کمی خش‌خش برگ‌های خشک، جای همیشگی‌اش را روی زمین پیدا می‌کرد. بعد نوبت چهارپایه نقاشی‌اش بود. آن را رو به شمال می‌گذاشت. چپ‌دست بود. تا وقتی‌که خورشید کامل دیده نمی‌شد دست به قلم‌مو نمی‌برد. خیره می‌شد به انبوهی از رنگ‌های قرمز، نارنجی و بنفش. بعد هر چه دیده بود پرت می‌کرد روی صفحه سفید کنار دستش. البته باز اکراه داشت از ندیدن و کور نشدن.

SunFlower


تازه بیست-سی رأسی برای خودم دست و پا کرده بودم. کار هر روزم شده بود گردش و گرداندن. آن روز به بهانه تنوع‌طلبی، مسیر هر روزه‌ام را عوض کرده بودم. البته تاوانش گرمای بیشتر بود و کور شدن چشم‌هایم چه در مسیر رفت، چه برگشت. با سر و صدای زیاد زنگوله‌ها به بالای تپه رسیده بودم که دیدم به سرعت قلم‌مویش را به در و دیوار پارچه می‌زند. می‌ترسید حتی کمی از آن احساس را فراموش کند و جایی از صفحه خالی بماند.

چند روز اول چندان حواسم را پرت نکرده بود. آخر نمی‌توانستم درست و حسابی ببینمش. تمام زیبایی‌اش درون حلقه آتش بلعیده می‌شد. گاهی به جمع کردن وسایلش می‌رسیدم، گاهی غرق تماشا که بود، گاهی هم اصلاً نبود ولی هنوز جای سه‌پایه‌اش روی چمن‌ها دیده می‌شد.

یک روز اما آن‌قدر زود رفتم که اگر نیمی از گوسفندان هم در تاریکی گم می‌شدند، حس نمی‌کردم. پا جای سه‌پایه‌اش گذاشتم و خیره شدم به هیچ. کم‌کم هجوم پرتوها آغاز شد و میخکوبم کرد. انگار می‌دانست امروز نوبت من است و از قصد کمی دیرتر می‌آمد. شاید هم کمی عقب‌تر ایستاده بود وقتی من را آن‌طور مجذوب دقایق بی‌نظیر خورشید دیده بود. شاید هم تمام آن مدت با دستانی پر از وسایل چوبی پشت سرم ایستاده بود و من هیچ نفهمیده بودم.

وقتی دیگر توان دیدن نداشتم و برگشتم درست پشت سرم بود. نگاه سنگینش نه به من که هنوز به خورشید خیره بود. مانند ظهور عکس در تاریکخانه، کم‌کم چهره‌اش روی چشمانم شکل می‌گرفت. یا خورشید هر روز صبح پرتوهایش را از چشمان او می‌گرفت یا بالعکس، هر چه که بود نتوانستم بیشتر از ۹ثانیه به چشمانش خیره شوم. سرم را پایین انداختم و کورکورانه به سمت گله‌ی نصفه‌نیمه شده‌ام رفتم. او هم درحالی‌که هنوز خیره مانده بود، آرام وسایل نقاشی‌اش را می‌چید. نمی‌دانم نقاشی آن روزش چقدر نسبت به روزهای دیگر متفاوت می‌شد، اما چوپانی من به‌کلی دگرگون شده بود.

۹۵/۰۵/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدهادی شادمهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی