در کتابخانه پشت همان میز نشسته بودم. ناگهان عصای سفیدی روی میز روبرویی توجهم را جلب کرد. کنارش مردی رو در روی لپتاپش نشسته بود. سرش را کمی به سمت راست چرخانده بود و گوش چپش را که سیمی از آن به لپتاپ وصل شده، به طرف صفحه نمایش گرفته بود.
فرد، تکان چندان که نه، اصلا تکان نمیخورد. به صفحه که نگاه کردم دیدم نرم افزار معروف مایکروسافت باز است، متنی طولانی را نشان میدهد و نشانگری را، که تنها اول هر سطر می ایستد و بعد از مدتی مشخص به سطر بعدی میرود.
حسادت تمام وجودم را گرفته بود. آن مرد تماما غرق در واژه ها شده بود؛ با آن تمرکزی که برای هیچ یک از ما به ظاهر بیناها، قابل درک نخواهد بود.