وسط اتوبان در ایستگاه اتوبوس بودم. دو طرف اتوبان ترافیک نه ولی سرشار از ماشین بودند. با حرکت بعضی ماشینهای نزدیک، صدای برخورد فلزی با آسفالت می آمد. سرم را که پایین و بالا کردم تکه میله ای از زیر حفاظها مشخص شد که با هر بار حرکت خودروها از روی آن صدایی میداد و کمی به حاشیه هم نزدیکتر می شد. کم کم توجه پیرمرد روی ایستگاه و مسئول ایستگاه را هم به خودش جلب کرد.
اتوبوس مسیر ما از دور معلوم شده بود ولی وقت داشتم برای رفتن سمت میله. مدام فکر میکردم اگر ماشینی از روی آن رد شود و لاستیکش بترکد و تصادف کند چطور میتوانم خودم را ببخشم. یا اصلا برداشتن آن میله چقدر ممکن الوقوع است. یک بار حتی روی خط اتوبوس تا دم حفاظ رفتم. میله نسبتا دور بود هر چند دست به او می رسید، اما آنقدر شلوغ بود اتوبان که هر لحظه ممکن بود خودرویی با سرعت از روی میله رد شود آن را به سمت من پرت کند.
از حفاظ فاصله گرفتم و روی سکو رفتم. کمی بعد اتوبوس هم رسید و سوار شدم. با مرور اینکه لبه ی میله چندان تیز نبود و آن قدرها هم ترکیدن لاستیک ممکن الوقوع نیست خودم را کمی راضی کردم. از طرفی میله با چند برخورد دیگر کاملا از اتوبان خارج می شد.
توی اتوبوس نزدیک در ایستاده بودم. به یکی از ایستگاهها که رسیدیم همزمان با باز شدن درها دریچه کوچک کنار در هم باز شد و مانع از باز شدن یکی از لنگه ها شد. مسافرها به سختی سوار شدند. در که بسته شد یکی دو نفر هی دریچه را میبستند و باز میشد. تا اینکه آخرش یک جوان پایش را به آن فشار داد و نگهش داشت تا وقتی درها را میزنند گیر نکنند به دریچه. با اهتمام فداکارانه ای پای خودش را نگه داشته بود.
من که ناظر همه ی این تلاش ها بودم متوجه تکه روزنامهای شدم که درون دریچه افتاده بود. بدون هیچ حرفی نشستم و سعی کردم دستم را تو ببرم تا تکه روزنامه را بردارم. پسرک هنوز اهتمام داشت. چند بار گفتم بازش کن و رهایش کن تا کمی لایش را باز کرد. انگار که از اتفاق عجیبی میترسید. تکه روزنامه را برداشتم لای دریچه گذاشتم و در را بستم. و بعد همه چیز در حالت ابدی اش فرو رفت.
همیشه فداکاری نشانهی خوبی نیست. گاهی با فداکاری فکر نکردن مان را پوشش میدهیم.
#از_خودمون_شروع_کنیم