دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

آدم ها با قلم شان حرف میزنند ،
اشتباه نکنید ،
مخاطب خود قلم است،
حکم چاه را دارد!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶
    ماهی
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶
    نقشه

۵ مطلب با موضوع «پارکینگ نگار» ثبت شده است


وسط اتوبان در ایستگاه اتوبوس بودم. دو طرف اتوبان ترافیک نه ولی سرشار از ماشین بودند. با حرکت بعضی ماشین‌های نزدیک، صدای برخورد فلزی با آسفالت می آمد. سرم را که پایین و بالا کردم تکه میله ای از زیر حفاظها مشخص شد که با هر بار حرکت خودروها از روی آن صدایی می‌داد و کمی به حاشیه‌ هم نزدیکتر می شد. کم کم توجه پیرمرد روی ایستگاه و مسئول ایستگاه را هم به خودش جلب کرد.


اتوبوس مسیر ما از دور معلوم شده بود ولی وقت داشتم برای رفتن سمت میله. مدام فکر می‌کردم اگر ماشینی از روی آن رد شود و لاستیکش بترکد و تصادف کند چطور می‌توانم خودم را ببخشم. یا اصلا برداشتن آن میله چقدر ممکن الوقوع است. یک بار حتی روی خط اتوبوس تا دم حفاظ رفتم. میله نسبتا دور بود هر چند دست به او می رسید، اما آنقدر شلوغ بود اتوبان که هر لحظه ممکن بود خودرویی با سرعت از روی میله رد شود آن را به سمت من پرت کند.


از حفاظ فاصله گرفتم و روی سکو رفتم. کمی بعد اتوبوس هم رسید و سوار شدم. با مرور اینکه لبه ی میله چندان تیز نبود و آن قدرها هم ترکیدن لاستیک ممکن الوقوع نیست خودم را کمی راضی کردم. از طرفی میله با چند برخورد دیگر کاملا از اتوبان‌ خارج می شد.

توی اتوبوس نزدیک در ایستاده بودم. به یکی از ایستگاه‌ها که رسیدیم همزمان با باز شدن درها دریچه کوچک کنار در هم باز شد و مانع از باز شدن یکی از لنگه ها شد. مسافرها به سختی سوار شدند. در که بسته شد یکی دو نفر هی دریچه را میبستند و باز میشد. تا اینکه آخرش یک جوان پایش را به آن فشار داد و نگهش داشت تا وقتی درها را میزنند گیر نکنند به دریچه. با اهتمام فداکارانه ای پای خودش را نگه داشته بود.

من که ناظر همه ی این تلاش ها بودم متوجه تکه روزنامه‌ای شدم که درون دریچه افتاده بود. بدون هیچ حرفی نشستم و سعی کردم دستم را تو ببرم تا تکه روزنامه را بردارم. پسرک هنوز اهتمام داشت. چند بار گفتم بازش کن و رهایش کن تا کمی لایش را باز کرد. انگار که از اتفاق عجیبی میترسید. تکه روزنامه را برداشتم لای دریچه گذاشتم و در را بستم. و بعد همه چیز در حالت ابدی اش فرو رفت.


همیشه فداکاری نشانه‌ی خوبی نیست. گاهی با فداکاری فکر نکردن مان را پوشش می‌دهیم.
#از_خودمون_شروع_کنیم

محمدهادی شادمهر
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قبل تر ها فکر می‌کردم اگر بخواهیم مانع هجوم روستایی ها به شهرها بشویم، باید اقدامات بزرگی شکل بگیرند و میلیاردها خرج بشوند تا امکانات متعددی برای آن ها فراهم کنیم و پای بند شوند.

بعدترها فهمیدم بالعکس، فقط کافی بوده خیلی کارها را انجام نمی‌دادیم و خیلی خرج ها صورت نمی گرفت. کافی بوده بی رویه چاه های عمیق نزنیم تا قنات ها خشک نشوند. کافی بوده هر جا دستمان رسید سد نسازیم تا رودخونه‌ها خالی نشوند. کافی بوده تالاب ها را نابود نکنیم تا زمین های کشاورزی نمکزار نشوند.

فقط کافی بوده خودخواه نباشیم تا خوشبختی روستایی ها را به نابودی نکشیم... .

محمدهادی شادمهر
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آدمی، فطرتا با رفتارهای غیر انسانی مخالفت دارد. یعنی هر رفتاری که جلوه‌ی حیوانی به ما بدهد با درونمان مغایر است. اما در شرایط سختی گاهی حدِ مرزی شکسته می‌شود و در آن حقوق فرد یا نزدیکانش پایمال شده و مجبور می‌شود برای دفاع، به خوی غیرعقلانی خود پناه ببرد. این حد برای هر یک از ما متفاوت است که با تمرین قابلیت بالا و پایین شدن دارد.

هل دادن یکی از همین رفتارهای غیر انسانی است. اما آیا رویکرد ما برای مقابله با این رفتار درست بوده تا کنون؟ شاید اگر بیشتر به علل و شرایطش فکر کنیم مسئله حل پذیرتر شود.

اگر خیلی هم به عقب نرویم، اولین هل دادن ها برمی‌گردد به ابتدای ظهور بی آر تی‌ها. آن زمانی که نمی‌دانم اتوبوس‌ها ناگهان کم شده بود، مردم زیادتر شده بودند یا قد من برای دیدن جامعه اطراف بلندتر شده بود، که ناگهان شاهد هل دادن‌های وسیع صبحگاهی شدم. البته شاید هم همسطح شدن ورودی اتوبوس و محل قرار گیری مسافر، هل دادن را راحتتر و مشهودتر نموده بود.



آن زمان شاهد مردمانی بودیم که اغلب دیرشان شده بود و چند اتوبوسی هم، پُر روبرویشان ایستاده و بدون هیچ تغییری عبور کرده بود. از طرفی همیشه چند نفری بی اعتقاد به فلسفه صف پیدا می‌شدند که این "چند" بسته به شرایط تا بی‌نهایت هم سیر می‌کرد. البته وابسته به راننده، کجا بودن مکان ایستادن اتوبوس هم بر این مشکل می‌افزود. همیشه باید کلی تحلیل و روانشناسی صرف می‌کردیم تا دَرِ مورد نظر را حدس بزنیم و زودتر از دیگران پشت آن بایستیم.

در این میان چند عبارت همیشه شنیده می‌شد. " همه‌ی ما دیرمان شده است" "خب زودتر بیدار میشدی" "ده نفر پیاده شدند دو نفر سوار شدند" یا همان موقع از طرف مقابل"دو نفر پیاده شدند، ده نفر ... ". در این شرایط و اوضاع روانی حدِ رجوع به خوی عصابنیت‌محور هم پایین می‌آمد و مشاهده هر به ظاهر ظلمِ به ظاهر کوچکی می‌توانست خازن صبری را بشکند و کاسه‌ای لبریز کند.

مردمی که در هر ایستگاه دست به گوشت رسیده می‌شدند و به فضای متحرک و تنگ و تاریک اتوبوس راه می‌یافتند، دیگر همانند رُباتی که ماموریت خود را با موفقیت به پایان رسانده است، سیستم خود را خاموش می‌کردند. از طرفی پیام‌هایی همچون "دستت رو به جایی هم نگیری نمیافتی" به راحتیِ خیال افراد و عمیق‌تر شدن عمق بیهوشی، در آن فضای بدون اکسیژن، کمک می‌کرد. در این شرایط در فضای روبروی در گردآبی شکل می‌گرفت سرشار از مردمان در هم رفته و دو راهروی چپ و راست تنها جوی‌هایی به سمت مرکز سرازیر بودند.


علت دیگری که به تقویت این شرایط یاری می‌رساند استدلال "چند ایستگاه دیگه پیاده میشم" بود و محکم به میله چسبیدن، که مشکلات طراحی نادرست فضاهای داخلی واگن اتوبوس و مترو را یادآور می‌شد و معضلات عدم بومی سازی تکنولوژی.

حال کافی بود به اندازه یک نفر هم که شده فضای خالی‌ای در راهروها دیده می‌شد تا مردم پشت در، با شعار یک صدای "آقا اون عقب خالیه" و تمام نیروی بازوان و زانوان، به سوی فضای خالی بروند. طبیعی است که این عمل آزادی طلبانه، هُل دادن نام دارد و چه است و چه نیست دیگر جایگاه چندانی در تحلیل‌های ذهن فرد نخواهد داشت.

شاید به قولی درست‌تر باشد برای انتقاد از دولت و شهرداری نامه طویل کنیم و بین مردم پخش کنیم تا بلکه 20،10 تایی واگن زیاد کنند و شاید روزی مهندسانه شهر را اداره نمایند. اما مهمتر از آن، در کنار هم بودن مردم و درک متقابل آن‌هاست که زندگی را برایشان راحتتر می‌نماید.

محمدهادی شادمهر
۰۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

"درنگ باید کرد..."

اغلب درست پایان یک دوره میفهمم چه قدر کارهای خوبی وجود داشته برای انجام. اما آنچه باز جلوی غرق شدنم را می‌گرفته در انبوهی از افسردگی ها، همین نهایت استفاده در لحظه‌های نود است.

مثلا دوره پیش از دانشگاهی برنامه عیدانه بود برای کنکور که اردوآنه در مدرسه می‌ماندیم. از سفرهای بلافاصله قبل و بعد اردو که می‌گذرم می‌رسم به آخرین روز مفید آن. من که به عنوان مسؤول درس خواندن چند نفر، تازه خودم فهمیده بودم باید چه می‌کردیم از ابتدا، آن موقع هم کم نیاوردم، از روز آخر تمام استفاده را بردم و بعدها هم هیچ حسرتی نداشتم برای خوردن.

استخر دانشگاه بماند برای پست دیگری.

این پارک گفت و گوی نزدیک دانشکده برایم همیشه سوال بود. نزدیک به چهارسال است که توی نقشه موبایلم به دنبالش می‌گشتم و تازه امروز به همت دوستان آشنا به محیط، پیدایش کردم. تنها یکبار قبل از این آنجا بودم، آن هم اوایل افتتاح شدنش؛ خیلی عوض شده بود. کافه خوبی هم داشت و کلی حرف توی ذهن که شاید این پارک پانزده دقیقه فاصله‌ای، جای خوبی هم باشد برای کتاب خوانی و استراحت های نیم روزی.

همین گروه چند نفره‌ی به اصطلاح فنی مان، که امشب یادآوری شدم باطنا اصلن هم فنی نیستیم... (البته ظاهر ها هم عوض شده). ای کاش زودتر در این حلقه میشدم یا وقتی شده بودم هم فعالترش می‌کردم. آخر به قولی اصلا ما ها هستیم که داریم فوق برنامه می‌شویم و درواقع فلسفه و اجتماعی ها کار علمی می‌کنند. شکر خدا همچنان نود نگذشته و باید حداکثر استفاده را از دقیقه‌های آخر برد.

محمدهادی شادمهر
۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

اغلب آدم ها از یه جایی به بعد، از یه اتفاقی به بعد، احساس می‌کنند دیگه پیر شدند. حالا این اتفاق میتونه یه شکست باشه، یه روز فکر کردن به روزهای گذشته باشه یا نه اصلا همینطوری و ناگهانی.

این روز و این لحظه نقطه شکست این آدم هاست و خیلی باید تلاش کرد تا دوباره به زندگی شاد برگردند. این نقطه مصنوعیه و امیدوارم از این به بعد هیچ کس به این نقطه نرسه؛ هیچ وقت.

ولی توی زندگی همه‌ی ما نقطه های حقیقی ای هم وجود دارند. مثلا دو سالگی یه مرزه برای فهمیدن، 13 سالگی یه مرزه برای شناختن و 22 سالگی یه مرزه برای شناخته شدن.

شاید تاریخ تولد برای بعضی‌ها ارزشی نداشته باشه، ولی به طور تقریبی و گاها حتی دقیق، مرزهای زندگی رو تعیین میکنه... .

22سالگی مرز تصمیمه، مرز انتخاب اینکه قراره کی یا چی بشی تو این دنیا... حالا اینکه چقدر بشی بسته به مرزهای بعدی داره. 22سالگی یعنی آماده‌ای تا مردم بشناسندت و از این به بعد صفت هایی که برات قایل میشند توی ذهنشون ماندگارتر خواهد بود.

البته من همیشه بین دوستان توی مرز شکستن نفر آخرم ولی در عوض فرصت این رو دارم که ازشون تجربه کسب کنم. در هر صورت عبور خوبی رو برای همشون آرزو می‌کنم و امیدوارم گامهاشون رو محکم و شاد بردارند.

محمدهادی شادمهر
۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر