دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

آدم ها با قلم شان حرف میزنند ،
اشتباه نکنید ،
مخاطب خود قلم است،
حکم چاه را دارد!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶
    ماهی
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶
    نقشه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است


خودم هم از این همه نظم شگفت زده بودم و به خود می‌بالیدم. درست وقتی که به اندازه کافی به ایستگاه نزدیک شدیم و بدون اینکه نگاه واضحی به پنجره بیاندازم، خیلی آرام نشانه ی کتاب را جا به جا کردم، آن را بستم و همزمان با حرکتی آرام به سمت در، درون کیفم گذاشتم و درست وقتی که در باز شد، با آرامش کامل از آن خارج شدم.


شاید اگر تمام این اتفاق ها در نهایت بی نظمی شکل می‌گرفت بهتر بود. مترو با ترمز شدیدی توقف می‌کرد و من که غرق در کتاب شده ام از دری که مدتیست باز مانده، نگاهی به بیرون می‌انداختم. با دیدن تابلو به خود آمده و خیلی دستپاچه، کتاب به دست و با کیفی در باز، به سمت بیرون قطار هجوم می‌آوردم. دست کم کلی هیجان داشت.


اه, باز هم درگیری با درب‌های اتوماتیک. کمی عقب تر، دوباره...، باز هم باز نشد. به طور ناگهانی به سمت گیت کناری می‌روم و از آن خارج می‌شوم. طوری که اگر همه چیز کمی این طرف و آن طرف تر بود‌، با چند نفری برخورد می‌کردم و در گیر بخشش آن ها به معذرت خواهی می‌پرداختم.


این هم یک بی نظمی دیگر، پسری که در گوشه‌ی دروازه‌ی ورودی نشسته و طوری با دست‌های فلج گونه اش ساز دهنی می‌زند, که هر سنگ دلی را خم می‌کند تا چیزکی در جعبه‌ی کمک به بیماران ام اس اش بریزد.


خب اینجا دیگر بیرون مترو است, روی زمین. اینجا اصلا اتفاق خاصی نمی‌افتد که درباره‌ی نظم یا بی نظمی‌اش صحبت کنم. همه چیز روتین و تکراریست. حتی سرعت قدم برداشتن‌های من که رابطه‌ی مستقیمی با فعالیت‌های روزانه‌ام دارد و حالا با زن و شوهری که کمی از من جلوترند برابر شده است. یا آن تاکسی داری که شیلنگ و گالن بنزین در دست دارد و به موتوری ها آدرس می‌دهد. حتی همین پسر کوله پشتی به دوشی که از رو به رو می‌آید و طور خاصی به من نگاه می‌کند. روتین و عادی... !

محمدهادی شادمهر
۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر