کارت
ساعت نوزده و نه دقیقه بود. بوق، باز شدن در و بعد حرکت. شاید بهتر بود مثل همیشه، اول حرکت، بوق و بعد باز شدن. سپس تنظیم کردن سرعت و به اندازه نگه داشتن کارت روی دستگاه، یعنی کمی قبل از به صدا درآمدن بوق آن را برداری. و بعد با حالتی به خود مطمئنانه از جلوی دیدگان سنسورها عبور کنی. حال درون دنیایی شده ای که با تمام تکرار هایش به گونه ای غافل گیرانه، لحظات مختلفی را برایت رقم زده است. درد بوده، خنده بوده، دور همی های دوستانه، تنهایی، تفکر و گاهی هم خواب.
کمی بعد وقتی بدون هیچ حرکت خاصی، از همان حرکت ها که دیگر کارت دارها ناچارند انجام بدهند، از بین درهایی که گویی به افتخار تو کنار رفته اند، عبور میکنی. دو دستت را به سمت دو طرف در میبری و حرکت نمادینی را انجام میدهی که خودت هم تعریف خاصی برایش نداری. حرکتی که برایت کمی شادابی به همراه دارد که یحتمل ناشی از همان اندک غیر معمول بودن است. و حال خروج از دنیایی که از این به بعد به گونه ی دیگری خواهد بود.
یقین داری خیلی بیشتر از پولی که برایش خرج کرده ای از او کار کشیده ای. به یاد حرف های دوستت افتادهای. سال پیش همین حوالی بود که نمیدانم از چه بحثی رسیدید به موضوع مترو و کارت های یکساله ای که میتوانند کمک حالی برای امسال تو باشند.
ساعت هفت و سی و سه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه. هنوز تلفن بین گوش و شانه اش گیر کرده بود،"چه جور کارتی میخواید؟". " نمیدوم، چجوری هست؟". "از سه تومن به بالا". پنج تومنی ای که در دستم خشکش زده بود، به سمت دریچه بردم تا دیده شود،" پنج تومنی بدید". روی برگه کنار کارت نوشته بود هزار و پانصد بیانه و بقیه هم میشود میزانی که فعلا، حق دارم از اینجور وسیله ها استفاده کنم.
یکی دو متر مانده بود به دریچه های خروجی. نمیدانم هجوم صدای بوق ها تلنگری زد یا چیزی دیگر. ناگهان به خودم آمدم. لحظه ی دشواری بود. یا باید در طول این دو قدم، که حالا به خاطر تکاپوی ذهنی ام کمی کندتر میگذشت، کارت را از جیبم در میآوردم و اصطلاحا کارتی میزدم، یا دچار خسرانی عظیم میشدم. بالاخره بوق، باز شدن در، شاید هم بالعکس. روی صفحه نوشته بود،"اعتبار باقی مانده 3320 تومان".