دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

آدم ها با قلم شان حرف میزنند ،
اشتباه نکنید ،
مخاطب خود قلم است،
حکم چاه را دارد!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶
    ماهی
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶
    نقشه

راحت

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۱۷ ب.ظ

با اینکه شاید پنج، شش سال بیشتر نداشت، به گونه ای لبخند به لبانش پیوند میزد، که به طور قطع لبخند متناظری به لب های تو هم القا میشد. از آن چهره‌هایی نداشت که شیطنت میبارانند. به راحتی باعث میشد پدربزرگش که مدام نگران مسؤولیتش برای مواظبت از او بود، چهره ای مضطرب داشته باشد. درست رو در روی من نشسته بود. خیره بود به پنجره آن طرف اتوبوس. طوری به اطرافش بی محل بود که برایش فرقی نداشت، وقتی پاهایش را بی محابا بالا پایین میبرد دمپایی اش به شلوار کسی میخورد یا نه.

بالاخره راضی شد روی پاهای پدر بزرگ بنشیند و فضایی را خالی کند برای دیگر ایستاده ها. خیال پدر بزرگ را هم راحتتر کرده بود. آخر نگران بود، نکند نوه اش با ترمزی بی ملاحظه خطری را تجربه کند. چشم هایش یحتمل درختان به ردیف شده ای را دنبال میکرد که فاصله چندانی از ما نداشتند. مجبور بود تند و تند آن ها را جا بجا کند و نگاهش را از شاخه درختی به شاخه بعدی پرتاب.

ناگهان نظرش به کودک خردسالی پرت شد که در بغل پدر ایستاده اش، آرام گرفته بود. با لحنی شاداب آن پسرک از همه جا بیخبر را برای پدر بزرگ توصیف میکرد. من که تازه متوجه حضور او در نزدیکی خودم شده بودم، فهمیدم آن طرف هم حلقه ای از نگاه و لبخند به دور آن کودک شکل گرفته است. حلقه ای که در بین مسافرانی چونان اخم آلود به خوبی مشخص بود. هر چند عده ای، درست مثل بعضی لحظه های من، سعی داشتند فقط در ذهن بخندند و هیچ چیز بروز نکند.

۹۳/۰۴/۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدهادی شادمهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی