دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

دیوانگی من

اینجا که می آیی غم هایت را پشت در بگذار ، سپرده ام کسی گم و گورشان کند

آدم ها با قلم شان حرف میزنند ،
اشتباه نکنید ،
مخاطب خود قلم است،
حکم چاه را دارد!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶
    ماهی
  • ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶
    نقشه

وسط اتوبان در ایستگاه اتوبوس بودم. دو طرف اتوبان ترافیک نه ولی سرشار از ماشین بودند. با حرکت بعضی ماشین‌های نزدیک، صدای برخورد فلزی با آسفالت می آمد. سرم را که پایین و بالا کردم تکه میله ای از زیر حفاظها مشخص شد که با هر بار حرکت خودروها از روی آن صدایی می‌داد و کمی به حاشیه‌ هم نزدیکتر می شد. کم کم توجه پیرمرد روی ایستگاه و مسئول ایستگاه را هم به خودش جلب کرد.


اتوبوس مسیر ما از دور معلوم شده بود ولی وقت داشتم برای رفتن سمت میله. مدام فکر می‌کردم اگر ماشینی از روی آن رد شود و لاستیکش بترکد و تصادف کند چطور می‌توانم خودم را ببخشم. یا اصلا برداشتن آن میله چقدر ممکن الوقوع است. یک بار حتی روی خط اتوبوس تا دم حفاظ رفتم. میله نسبتا دور بود هر چند دست به او می رسید، اما آنقدر شلوغ بود اتوبان که هر لحظه ممکن بود خودرویی با سرعت از روی میله رد شود آن را به سمت من پرت کند.


از حفاظ فاصله گرفتم و روی سکو رفتم. کمی بعد اتوبوس هم رسید و سوار شدم. با مرور اینکه لبه ی میله چندان تیز نبود و آن قدرها هم ترکیدن لاستیک ممکن الوقوع نیست خودم را کمی راضی کردم. از طرفی میله با چند برخورد دیگر کاملا از اتوبان‌ خارج می شد.

توی اتوبوس نزدیک در ایستاده بودم. به یکی از ایستگاه‌ها که رسیدیم همزمان با باز شدن درها دریچه کوچک کنار در هم باز شد و مانع از باز شدن یکی از لنگه ها شد. مسافرها به سختی سوار شدند. در که بسته شد یکی دو نفر هی دریچه را میبستند و باز میشد. تا اینکه آخرش یک جوان پایش را به آن فشار داد و نگهش داشت تا وقتی درها را میزنند گیر نکنند به دریچه. با اهتمام فداکارانه ای پای خودش را نگه داشته بود.

من که ناظر همه ی این تلاش ها بودم متوجه تکه روزنامه‌ای شدم که درون دریچه افتاده بود. بدون هیچ حرفی نشستم و سعی کردم دستم را تو ببرم تا تکه روزنامه را بردارم. پسرک هنوز اهتمام داشت. چند بار گفتم بازش کن و رهایش کن تا کمی لایش را باز کرد. انگار که از اتفاق عجیبی میترسید. تکه روزنامه را برداشتم لای دریچه گذاشتم و در را بستم. و بعد همه چیز در حالت ابدی اش فرو رفت.


همیشه فداکاری نشانه‌ی خوبی نیست. گاهی با فداکاری فکر نکردن مان را پوشش می‌دهیم.
#از_خودمون_شروع_کنیم

محمدهادی شادمهر
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

- خیلی نگرانشم. داره روی لبه راه میره. حیفه که لیز بخوره.
میشه باهاش صحبت کنی و بکشیش کنار؟

+ مممم. فکر نکنم فایده داشته باشه. اون قدری که تو میتونی کمکش کنی من نمی‌تونم.

- آخه میترسم وابسته بشه.

+ خب بشه. مگه دوستش نداری؟

- چرا، دارم. ولی نمی خوام وابسته بشم بهش. اون اگه وابسته بشه و من نشم... .

+ باشه باهاش صحبت می‌کنم.

محمدهادی شادمهر
۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

گاها موضوعاتی پیش می‌آیند که می‌توانند فکر و ذهنمان را در حد جنون درگیر کنند. یکی از راهکارهای مأثر و امتحان شده در این شرایط، پیاده‌روی شبانه در کرانه اتوبان‌هاست؛ در حالی که با صدایی متوسط، به آواز و خواندن فی البداهه‌هایی عموما بی معنا بپردازیم. البته این روش به خانم‌ها توصیه نمی‌شود. چون اگر زنی در این حالت دیده شود قطعا با یکی از مراکز سه رقمی تماس گرفته شده و صحنه به سرعت پاکسازی خواهد شد. اما در مورد مردها قضیه کمی فرق دارد. نهایت به چشم دیوانه‌ای کم آزار به او نگاهی می‌اندازند و عبور می‌کنند. البته این برخورد باعث افتخار هم هست.

محمدهادی شادمهر
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

قبل تر ها فکر می‌کردم اگر بخواهیم مانع هجوم روستایی ها به شهرها بشویم، باید اقدامات بزرگی شکل بگیرند و میلیاردها خرج بشوند تا امکانات متعددی برای آن ها فراهم کنیم و پای بند شوند.

بعدترها فهمیدم بالعکس، فقط کافی بوده خیلی کارها را انجام نمی‌دادیم و خیلی خرج ها صورت نمی گرفت. کافی بوده بی رویه چاه های عمیق نزنیم تا قنات ها خشک نشوند. کافی بوده هر جا دستمان رسید سد نسازیم تا رودخونه‌ها خالی نشوند. کافی بوده تالاب ها را نابود نکنیم تا زمین های کشاورزی نمکزار نشوند.

فقط کافی بوده خودخواه نباشیم تا خوشبختی روستایی ها را به نابودی نکشیم... .

محمدهادی شادمهر
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شاید از نظر شما، هم سن و سال های آن روز من باید سرشان را گرم توپ ها، عروسک ها و یا تبلت و کنسول های بازی می‌کردند. یا در مدارس، درگیر نمره و تقلب می‌شدند. اما حال و روز ما به گونه دیگری رقم خورده بود.

 

تقریبا ده سال پیش بود. آن روزها شخص اول سرزمینمان شورای ارزشمندی در اختیار داشت؛ شورایی متشکل از ۱۱۵ انسان ۱۲-۱۳ ساله. نمی گویم کودک یا نوجوان زیرا کارهای آن روز ما چندان شباهتی به کارهای کودک و نوجوان های این روزها نداشت. هر چه اتفاق ها پیچیده‌تر و دست اول‌تر بودند، کار ما بیشتر می‌شد و باقی اشخاص سرزمین استراحتشان بیشتر.


SkyWheel

 

ایده‌اش را اولین بار از یاسر شنیدم. می‌گفت هر خشونت انرژی منفی خودش را دارد و خشونت علیه خشونت این را دو برابر می‌کند. اوایل خیلی خوب و جذاب به نظر می‌رسید. اما بعد که ایده را منتشر کردیم، از یک جایی دیگر از دستمان خارج شد. گروه «اجتماع آزاد» آن را به سمت برنامه‌های مطلق گرای خودش می‌برد و گروه «ابر مهربانی» سمت احساسات تندش.

 

بعد از کشمکش‌های بسیار، طرح کاملی شکل گرفت که توانست رای ۸۷ نفر را به خودش جلب کند. طرح به طور کلی قانون منع خشونت علیه خشونت نام گرفت. از مهمترین بخش های آن منع مجازات‌های قضایی و عدم استفاده از سلاح گرم حتی در بخش‌های امنیتی بود.

 

در مراحل تصویب طرح اعتراضات و تظاهرات بسیاری شکل گرفت. موافقانش، هر تظاهرات را نشانه‌ای می‌گرفتند برای ارزشمندتر کردن طرحشان و هر بار قدرت بیشتری کسب می‌کردند. بالاخره بعد از هشت ماه طرح به کرسی نشست و عملیاتی شد. به سرعت سلاح های گرم از بخش های مختلف پس گرفته شد و زندان های خالی آن زمان مهر و موم هم شدند.

 

همه چیز خوشایندتر از قبل شد. در مصاحبه‌ها حرف از نوعی احساس آزادی جدید به میان آمده بود. اما تغییرات خاصی در رفتار مردم دیده نمی‌شد. شادی‌ها و آزادی‌ها همان بود و شهرها همچنان رنگارنگ و دلنشین بودند. آزادی جدید گویا فقط گوشه‌ای از ذهن و روح مردم را رهایی بخشیده بود.

 

آن روز خاص سه شنبه بود. طبق هر هفته ساعت ۱۶ در سالن اجتماع جمع شده بودیم. بادها خبر بدی را در گوشم زمزمه کرده بودند. دل آشوب بودم. اما جلسه تفاوتی با جلسه‌های دیگرمان نداشت. اتمام کار کمی قبل از تاریکی هوا اتفاق افتاد. هنگام خروج به سمت مسیرهای خاصی راهنمایی شدیم. به سمت ساحل می‌رفتیم. از فضای سر بسته که خارج شدیم صداهای عجیب به گوشمان رسیدند. در دوردست گرد و غباری انسانی به پا بود و به سرعت به طرفمان می‌آمد. تعجب و سوال بزرگی که در وجود همه ما گیر کرده بود به ترس و وحشتی بزرگتر تبدیل شد و بیرون ریخت. همهمه و هیاهو همه گیر شد. شخص اول و چند تن دیگر هم در کنارمان بودند و سعی می‌کردند تا آرام بمانیم و به سمت و سوی مورد نظر برویم.

 

لبه ساحل که رسیدیم شگفتی اصلی اتفاق افتاد. نوعی نهنگ غول پیکر از آب بیرون زد. روی آن شهر کوچک و رنگارنگی قرار گرفته بود. بدون هیچ حرفی به درون آن شهرک رفتیم. محفظه هایی چند نفره و نگهدارنده هوا در بخش‌های مختلف آن وجود داشت. سوار که شدیم نهنگ غول پیکر به سرعت به درون آب سرازیر شد. آنقدر پایین رفت و دور شد که اثری از ما پیدا نکردند. مدت زیادی در گوشه اقیانوس، جایی که دیده نمی‌شدیم اما اخبار آشوب سرزمینمان را دنبال می‌کردیم، در نزدیکی سطح آب، مستقر بودیم.

 

قانون جدید همسایگان حسودمان را وسوسه کرده بود. آرام ترین منطقه جهان بودیم و جز شادی آزاری نداشتیم برای دیگران. به هر حال این‌ها برای مورد هجوم واقع نشدن کافی نبود. همه‌ی آشوب در یک صبح تا عصر رخ داده بود و تنها کار مفید ما در برابرش همین فرار و پنهان شدن بخش کوچک جامعه بود. مردمانی که زنده مانده بودند حال خوشی برایشان نمانده بود. تنها رنگ باقی مانده در شهرها خاکستری شده بود.

 

شبانه روز جلسه داشتیم و با تحلیل لحظه به لحظه‌ی اوضاع، دنبال راه حل می‌گشتیم. سطح امید جامعه از ۹۸ به ۵ درصد رسیده بود و این قضیه کار را برای عملی کردن هر برنامه‌ای دشوار می کرد. طرح و لایحه‌ها داشت شکلی عملیاتی به خود می‌گرفت که موقعیت‌مان لو رفت. از هوا و سطح دریا به سمتمان سرازیر شده بودند. راهی جز فرار نداشتیم و به سویی مخالف در شتاب شدیم. در همان هیاهو ناگهان یاسر با خوشحالی تمام فریاد کشید. جمع شدیم و خیره به خبر جدید روی صفحه نمایش. سطح امید در شهر به ۷درصد رسیده بود و این در ذهن همه‌ی ما یک ایده را روشن می کرد. نهنگ به سمت پایین رفت و از آنجا به پشت خط دشمن و یا به تعبیری به سوی سرزمینمان تغییر مسیر داد. سطح امید به سرعت، رو به بالا، در حرکت بود.

محمدهادی شادمهر
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر روز صبح، کمی پیش از آفتاب، خودش را به بالای تپه‌ی چمنزار شرقی می‌رساند. سه‌پایه چوبی‌اش یک متر آن طرف‌تر از تک چنار سیصد ساله، با کمی خش‌خش برگ‌های خشک، جای همیشگی‌اش را روی زمین پیدا می‌کرد. بعد نوبت چهارپایه نقاشی‌اش بود. آن را رو به شمال می‌گذاشت. چپ‌دست بود. تا وقتی‌که خورشید کامل دیده نمی‌شد دست به قلم‌مو نمی‌برد. خیره می‌شد به انبوهی از رنگ‌های قرمز، نارنجی و بنفش. بعد هر چه دیده بود پرت می‌کرد روی صفحه سفید کنار دستش. البته باز اکراه داشت از ندیدن و کور نشدن.

SunFlower


تازه بیست-سی رأسی برای خودم دست و پا کرده بودم. کار هر روزم شده بود گردش و گرداندن. آن روز به بهانه تنوع‌طلبی، مسیر هر روزه‌ام را عوض کرده بودم. البته تاوانش گرمای بیشتر بود و کور شدن چشم‌هایم چه در مسیر رفت، چه برگشت. با سر و صدای زیاد زنگوله‌ها به بالای تپه رسیده بودم که دیدم به سرعت قلم‌مویش را به در و دیوار پارچه می‌زند. می‌ترسید حتی کمی از آن احساس را فراموش کند و جایی از صفحه خالی بماند.

چند روز اول چندان حواسم را پرت نکرده بود. آخر نمی‌توانستم درست و حسابی ببینمش. تمام زیبایی‌اش درون حلقه آتش بلعیده می‌شد. گاهی به جمع کردن وسایلش می‌رسیدم، گاهی غرق تماشا که بود، گاهی هم اصلاً نبود ولی هنوز جای سه‌پایه‌اش روی چمن‌ها دیده می‌شد.

یک روز اما آن‌قدر زود رفتم که اگر نیمی از گوسفندان هم در تاریکی گم می‌شدند، حس نمی‌کردم. پا جای سه‌پایه‌اش گذاشتم و خیره شدم به هیچ. کم‌کم هجوم پرتوها آغاز شد و میخکوبم کرد. انگار می‌دانست امروز نوبت من است و از قصد کمی دیرتر می‌آمد. شاید هم کمی عقب‌تر ایستاده بود وقتی من را آن‌طور مجذوب دقایق بی‌نظیر خورشید دیده بود. شاید هم تمام آن مدت با دستانی پر از وسایل چوبی پشت سرم ایستاده بود و من هیچ نفهمیده بودم.

وقتی دیگر توان دیدن نداشتم و برگشتم درست پشت سرم بود. نگاه سنگینش نه به من که هنوز به خورشید خیره بود. مانند ظهور عکس در تاریکخانه، کم‌کم چهره‌اش روی چشمانم شکل می‌گرفت. یا خورشید هر روز صبح پرتوهایش را از چشمان او می‌گرفت یا بالعکس، هر چه که بود نتوانستم بیشتر از ۹ثانیه به چشمانش خیره شوم. سرم را پایین انداختم و کورکورانه به سمت گله‌ی نصفه‌نیمه شده‌ام رفتم. او هم درحالی‌که هنوز خیره مانده بود، آرام وسایل نقاشی‌اش را می‌چید. نمی‌دانم نقاشی آن روزش چقدر نسبت به روزهای دیگر متفاوت می‌شد، اما چوپانی من به‌کلی دگرگون شده بود.

محمدهادی شادمهر
۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاهی فکر می‌کنم ای کاش فرشته‌ای بودم، نه زن، نه مرد. این زن یا مرد بودن مانع بزرگی‌ست برای آزاد فکر کردن و مانع بسیار بزرگتری برای آزاد عمل کردن. دیوآنگیِ آدم را مختل می‌کند.

محمدهادی شادمهر
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آدمی، فطرتا با رفتارهای غیر انسانی مخالفت دارد. یعنی هر رفتاری که جلوه‌ی حیوانی به ما بدهد با درونمان مغایر است. اما در شرایط سختی گاهی حدِ مرزی شکسته می‌شود و در آن حقوق فرد یا نزدیکانش پایمال شده و مجبور می‌شود برای دفاع، به خوی غیرعقلانی خود پناه ببرد. این حد برای هر یک از ما متفاوت است که با تمرین قابلیت بالا و پایین شدن دارد.

هل دادن یکی از همین رفتارهای غیر انسانی است. اما آیا رویکرد ما برای مقابله با این رفتار درست بوده تا کنون؟ شاید اگر بیشتر به علل و شرایطش فکر کنیم مسئله حل پذیرتر شود.

اگر خیلی هم به عقب نرویم، اولین هل دادن ها برمی‌گردد به ابتدای ظهور بی آر تی‌ها. آن زمانی که نمی‌دانم اتوبوس‌ها ناگهان کم شده بود، مردم زیادتر شده بودند یا قد من برای دیدن جامعه اطراف بلندتر شده بود، که ناگهان شاهد هل دادن‌های وسیع صبحگاهی شدم. البته شاید هم همسطح شدن ورودی اتوبوس و محل قرار گیری مسافر، هل دادن را راحتتر و مشهودتر نموده بود.



آن زمان شاهد مردمانی بودیم که اغلب دیرشان شده بود و چند اتوبوسی هم، پُر روبرویشان ایستاده و بدون هیچ تغییری عبور کرده بود. از طرفی همیشه چند نفری بی اعتقاد به فلسفه صف پیدا می‌شدند که این "چند" بسته به شرایط تا بی‌نهایت هم سیر می‌کرد. البته وابسته به راننده، کجا بودن مکان ایستادن اتوبوس هم بر این مشکل می‌افزود. همیشه باید کلی تحلیل و روانشناسی صرف می‌کردیم تا دَرِ مورد نظر را حدس بزنیم و زودتر از دیگران پشت آن بایستیم.

در این میان چند عبارت همیشه شنیده می‌شد. " همه‌ی ما دیرمان شده است" "خب زودتر بیدار میشدی" "ده نفر پیاده شدند دو نفر سوار شدند" یا همان موقع از طرف مقابل"دو نفر پیاده شدند، ده نفر ... ". در این شرایط و اوضاع روانی حدِ رجوع به خوی عصابنیت‌محور هم پایین می‌آمد و مشاهده هر به ظاهر ظلمِ به ظاهر کوچکی می‌توانست خازن صبری را بشکند و کاسه‌ای لبریز کند.

مردمی که در هر ایستگاه دست به گوشت رسیده می‌شدند و به فضای متحرک و تنگ و تاریک اتوبوس راه می‌یافتند، دیگر همانند رُباتی که ماموریت خود را با موفقیت به پایان رسانده است، سیستم خود را خاموش می‌کردند. از طرفی پیام‌هایی همچون "دستت رو به جایی هم نگیری نمیافتی" به راحتیِ خیال افراد و عمیق‌تر شدن عمق بیهوشی، در آن فضای بدون اکسیژن، کمک می‌کرد. در این شرایط در فضای روبروی در گردآبی شکل می‌گرفت سرشار از مردمان در هم رفته و دو راهروی چپ و راست تنها جوی‌هایی به سمت مرکز سرازیر بودند.


علت دیگری که به تقویت این شرایط یاری می‌رساند استدلال "چند ایستگاه دیگه پیاده میشم" بود و محکم به میله چسبیدن، که مشکلات طراحی نادرست فضاهای داخلی واگن اتوبوس و مترو را یادآور می‌شد و معضلات عدم بومی سازی تکنولوژی.

حال کافی بود به اندازه یک نفر هم که شده فضای خالی‌ای در راهروها دیده می‌شد تا مردم پشت در، با شعار یک صدای "آقا اون عقب خالیه" و تمام نیروی بازوان و زانوان، به سوی فضای خالی بروند. طبیعی است که این عمل آزادی طلبانه، هُل دادن نام دارد و چه است و چه نیست دیگر جایگاه چندانی در تحلیل‌های ذهن فرد نخواهد داشت.

شاید به قولی درست‌تر باشد برای انتقاد از دولت و شهرداری نامه طویل کنیم و بین مردم پخش کنیم تا بلکه 20،10 تایی واگن زیاد کنند و شاید روزی مهندسانه شهر را اداره نمایند. اما مهمتر از آن، در کنار هم بودن مردم و درک متقابل آن‌هاست که زندگی را برایشان راحتتر می‌نماید.

محمدهادی شادمهر
۰۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

"درنگ باید کرد..."

اغلب درست پایان یک دوره میفهمم چه قدر کارهای خوبی وجود داشته برای انجام. اما آنچه باز جلوی غرق شدنم را می‌گرفته در انبوهی از افسردگی ها، همین نهایت استفاده در لحظه‌های نود است.

مثلا دوره پیش از دانشگاهی برنامه عیدانه بود برای کنکور که اردوآنه در مدرسه می‌ماندیم. از سفرهای بلافاصله قبل و بعد اردو که می‌گذرم می‌رسم به آخرین روز مفید آن. من که به عنوان مسؤول درس خواندن چند نفر، تازه خودم فهمیده بودم باید چه می‌کردیم از ابتدا، آن موقع هم کم نیاوردم، از روز آخر تمام استفاده را بردم و بعدها هم هیچ حسرتی نداشتم برای خوردن.

استخر دانشگاه بماند برای پست دیگری.

این پارک گفت و گوی نزدیک دانشکده برایم همیشه سوال بود. نزدیک به چهارسال است که توی نقشه موبایلم به دنبالش می‌گشتم و تازه امروز به همت دوستان آشنا به محیط، پیدایش کردم. تنها یکبار قبل از این آنجا بودم، آن هم اوایل افتتاح شدنش؛ خیلی عوض شده بود. کافه خوبی هم داشت و کلی حرف توی ذهن که شاید این پارک پانزده دقیقه فاصله‌ای، جای خوبی هم باشد برای کتاب خوانی و استراحت های نیم روزی.

همین گروه چند نفره‌ی به اصطلاح فنی مان، که امشب یادآوری شدم باطنا اصلن هم فنی نیستیم... (البته ظاهر ها هم عوض شده). ای کاش زودتر در این حلقه میشدم یا وقتی شده بودم هم فعالترش می‌کردم. آخر به قولی اصلا ما ها هستیم که داریم فوق برنامه می‌شویم و درواقع فلسفه و اجتماعی ها کار علمی می‌کنند. شکر خدا همچنان نود نگذشته و باید حداکثر استفاده را از دقیقه‌های آخر برد.

محمدهادی شادمهر
۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

اغلب آدم ها از یه جایی به بعد، از یه اتفاقی به بعد، احساس می‌کنند دیگه پیر شدند. حالا این اتفاق میتونه یه شکست باشه، یه روز فکر کردن به روزهای گذشته باشه یا نه اصلا همینطوری و ناگهانی.

این روز و این لحظه نقطه شکست این آدم هاست و خیلی باید تلاش کرد تا دوباره به زندگی شاد برگردند. این نقطه مصنوعیه و امیدوارم از این به بعد هیچ کس به این نقطه نرسه؛ هیچ وقت.

ولی توی زندگی همه‌ی ما نقطه های حقیقی ای هم وجود دارند. مثلا دو سالگی یه مرزه برای فهمیدن، 13 سالگی یه مرزه برای شناختن و 22 سالگی یه مرزه برای شناخته شدن.

شاید تاریخ تولد برای بعضی‌ها ارزشی نداشته باشه، ولی به طور تقریبی و گاها حتی دقیق، مرزهای زندگی رو تعیین میکنه... .

22سالگی مرز تصمیمه، مرز انتخاب اینکه قراره کی یا چی بشی تو این دنیا... حالا اینکه چقدر بشی بسته به مرزهای بعدی داره. 22سالگی یعنی آماده‌ای تا مردم بشناسندت و از این به بعد صفت هایی که برات قایل میشند توی ذهنشون ماندگارتر خواهد بود.

البته من همیشه بین دوستان توی مرز شکستن نفر آخرم ولی در عوض فرصت این رو دارم که ازشون تجربه کسب کنم. در هر صورت عبور خوبی رو برای همشون آرزو می‌کنم و امیدوارم گامهاشون رو محکم و شاد بردارند.

محمدهادی شادمهر
۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر